گاهی اوقات از دست خودت دیوانه می شوی، دلت میخواهد چوب برداری و بکوبی بر فرق سر بی مغزت. کلافه می شوی از آن همه حماقت، حماقتی که بزرگ ترین باعث و بانی اش فقط خودت بوده ای. بعضی وقت ها دلم می خواهد زمان برگردد عقب و کارهایی که گمان می کردم درست است اما حالا که نتیجه اش را می بینم ، می فهمم خبط محض بوده از روزهای سابق زندگی ام بشویم تا پاک شود.
اصلا دلم می خواهد گذشته را مثل لباس چرکی که پر از سیاهی است بیاندازم توی تشت آب و چنگ بزنم، آنقدر چنگ بزنم که حتی لکه ای هم نماند . اما.... اما بعضی اشتباهات در زندگی مثل قیر می ماند. سیاه و تیره، چسبیده به لباس سفید گذشته ات، پاک نمی شود که نمی شود. حتی به قول بابا روغن و تینر هم برایش حرام میکنی اما باز هم لکه ی سیاه وحشتناکش را به تن می کشد. دلم می خواهد گاهی بروم دور، آنقد دور تا که شاید فقط یک اشتباه را انجام ندهم. فقط یک اشتباه.... خطایی در گذشته که خوره جانم شده و روزهای امروز و فردایم را سیاه کرده.
کاش تمام شود، بگذرد... لطفا
می خواست بخوابد اما هر کاری می کرد نمی توانست، دلش می خواست بنویسد، از چه و از که مهم نبود فقط دلش نوشتن می خواست. هر کاری می کرد نمی توانست «او» را فراموش کند.
ادامه مطلب ...
به نام خدا
سلام...
نشسته بودم روی پله ها. یادم نیست کجا بود شاید همان جای همیشگی. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام داشتم نگاهت می کردم و گذری میزدم به خاطرات مشترکمان و این فکر که چه شد و چرا اینطور شد.
مانتوی بلند قرمز با راه راه سفید تنت بود و عینک همیشگی ات که خیلی بهت می آمد را به چشمت زده بودی، شال مشکی و نازکی که همیشه دوستش داشتی سرت بود و دوربینی که دستت گرفته بودی و با ذوق عکس می گرفتی از گل ها و درخت ها. می دانستم داری یادگاری جمع می کنی برای روزهای سفر...
ادامه مطلب ...