همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

حسرت

هشت سالم بود، بابا می نشست گوشه ی خانه، ضبط صوت قدیمی اش را می گذاشت کنارش، لم میداد روی متکایی که مادرم پشت کمرش گذاشته بود و گوش می کرد به آهنگ های هایده و مهستی ، چشمانش را می بست و زیر لب تکرار می کرد و گاهی صورتش سرخ می شد و گوشه ی چشمانش اشکی می آمد و من هم فقط از دور نگاهش می کردم و نمی فهمیدم چرا بابا جانم وقتی آن خانمِ توی نوار کاست می گفت "وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد..." یکهو فین و فینش راه می افتاد و طوری که به خیالش من نمی فهمم گریه می کرد.

  

آن موقع نمی دانستم این خانمی که دارد می خواند هایده است یا مهستی یا شکیلا اصلا اسم این ها را هم نمی دانستم، فقط می دانستم وقتی آن ها حرف می زنند بابا خیلی خوب به حرف هایشان گوش می دهد و حتی برایشان گریه می کند...

بابا هیچ وقت با من اینطور نبود از همان بچگی مرا دوست نداشت انگار، تا حرف می زدم عصبانی می شد، اسباب بازی هایم تا کمی پخش و پلا می شد سرم داد می کشید، ازش می ترسیدم ولی دوستش داشتم.حتی مادرم همینطور بود، یادم می آید مادرم عاشق بافتنی و گلدوزی بود، از صبح که بیدار می شد به رتق و فتق کارهای خانه می رسید و تند و تند خانه را جمع و جور میکرد و آخر هر کاری نک و ناله می کرد از درد پا و کمر و اینکه هیچ کس به فکرش نیست مخصوصا پدرم... می گویند این که بچه بغض مادرش را ببیند سنگین است، نمی دانم... شاید من دیگر برایم عادی شده بود بغض های مادرم...
مادر بعد از اینکه ناهار مرا می داد بافتنی هایش را می آورد و با ذوق شروع می کرد به بافتن، موقع این کار همیشه لبخند می زد اما تا صدای کلید انداختن پدر توی در می آمد بدو بدو بافتنی ها را جمع می کرد و پشت پشتی قایم می کرد که پدر نبیند و دعوایش نکند و من نمی فهمیدم چرا... چرا باید بابا جانم مادرم را به خاطر بافتنی هایش دعوا کند! مگر بافتنی بافتن کار بدی بود!؟ کم کم که بزرگتر شدم بی اجازه رفتم سراغ نوار کاست های قدیمی بابا... ضبط قدیمی اش را بغلم می گرفتم و لم می دادم روی متکا و آهنگ ها را گوش می کردم و سعی می کردم بفهمم چرا پدرم این همه با این آهنگ ها گریه می کند، کم کم شعرها را حفظ کردم و برای خودم می خواندم.... " دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه...." وقتی می خواندم احساس خوبی بهم دست می داد... یادم می آید آن موقع ها که به زورِ باباجانم روسری سر می کردم تا به خیال خودش بزرگ شدن را بفهمم همیشه موقع درس خواندن یا کار کردن زیر لب آواز می خواندم... دوستانم که صدای مرا می شنیدند ازم تعریف می کردند و می گفتند چقدر قشنگ می خوانی.تعریف های مکررشان را یکی دو بارِ اول گذاشتم پای تعارف و این حرف ها اما کم کم تعریف ها زیاد شد... خیلی زیاد... حتی یادم می آید یک بار بچه ها را جمع کردیم توی کلاس تا من برایشان بخوانم، داشتم می خواندم که یکهو معلم آمد... به خاطر آن کار دو روز از مدرسه اخراج شدم و من نفهمیدم چرا.... هر چه فکر کردم نفهمیدم... وقتی آن دو روز را ماندم خانه مادرم هر چه کرد تا پدرم نفهمد چرا من خانه ام و مدرسه نرفته ام نشد که نشد.

آخرش مجبور شدم واقعیت را بگویم... واقعیت گفتن همانا و تلخ ترین خاطره زندگی ام شکل گرفتن همان... وقتی به بابا گفتم توی کلاس برای بچه ها آواز محبوبش را خواندم جوری چشمانش سرخ شد که ترسیدم کور شود و انقدر عصبانی شد که تا سه روز پوست سرم درد می کرد و موهایی که محکم کشیده بود دانه دانه می ریخت... پدرم مرا کتک زد... به خاطر خواندن آواز محبوبش در مدرسه. آوازهایی که خودش پا به پایشان گریه می کرد و عمده ی خاطرات کودکی مرا رقم می زد. از آن روز به بعد دیگر نخواندم... فقط در تنهایی برای خودم... گاهی هم برای دوستان نزدیکم.

سال ها که گذشت روزی از ماهواره ای که پدرم تازگی آن را خریده بود آهنگ هایی پخش می شد که اسمش را گذاشته بودند "صداهای خاموش"... صدای زن ها و دخترهایی که آواز می خواندند ولی نه اسمی از آن ها به میان می آمد نه تصویری... کاری هم نداشت اصلا... فقط کافی بود صدایت را با یک ریکوردر به نسبت با کیفیت ضبط کنی و بفرستی به ایمیل برنامه . پدرم که پای آن شبکه می نشست همیشه از صدای یک دختر جوانی که معلوم نبود اسمش چیست و چند سالش است و کلی طرفدار پیدا کرده بود تعریف می کرد و می گفت غم صدایش شبیه صدای هایده است و من فقط می خندیدم به لبخندهای پدری که برای صدای دخترکی ذوق می کرد که نمی دانست دختر خودش است...

دختری که هنوز هم وقتی می خواند موی سرش تیر می کشد...

پایان

نظرات 10 + ارسال نظر
پرنیان فلاح دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 21:56

وای پری عالی بود، عالی، البته اینو قبل به من داده بودی خونده بودم فک کنم، چون یادم بود داستانش رو، ولی خیلی عالی بود.

ممنون

لیلا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 22:57

من عاشق این متنتم .قبلا هم گفته بودم.
ادامه بده دوست خوب و قدرتمند من.بوس

فدای تو

شهرزاد رمضانی دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 23:05

:)

سمانه سرداری دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 23:15

خیییییییلی خوب بود. واقعا آفرین. امیدوارم موفق باشی عزیزم

ممنون

نفیسه سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 01:08

من قربون اون ذهن مریضت برم خب....

خدا نکنه اخه...
دور از جونت...
فدامدا..

تیرداد فرهمند سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 01:57

سلام.

داستان قشنگی بود. ایده ی قشنگی پشتش داشت و روح "داستان کوتاه" توش بود، چیزی که متاسفانه خیلی وقت ها نیست توی آثار.

اما، یک نکته رو همیشه حواستون باشه. همونقدر که ساختن و زحمت کشیدن پای یک اثر هنری مهمه، نحوه نمایش دادنشم مهمه. خیلی حیفه وقتی شما انقدر خوب تخیلتون رو به کار انداختید، شخصیت پردازی کردید و لحن و نثر مناسب به کار بردید، چیز کوچیک و در ظاهر بی اهمیتی مثل "علائم نگارشی" بخواد لذتِ منِ خواننده رو از این اثر کم کنه.
غلط املایی، ویرگول های کم یا زیاد، نقطه گذاری اشتباه، پاراگراف بندی بد، همه چیزایی هستن که میتونن یه اثر هنری قوی رو، به خاطر یه مسئله غیرهنری خراب کنن. برای همین همونقدر که روی اتفاقات و نثرتون دقت دارید، روی علائم نگارشی هم دقت کنید. حیفه.

شخصیت پردازی مادر و خود دختر خیلی خوب بود و پدر هم همینطور. قابل احساس بودن.

یکم روی هدفمند بودن حرفهایی که میزنید فکر کنید. مثلا جایی که نوشتید مادر عاشق گلدوزی بود، من تا آخر پاراگراف منتظر بودم که «خب چی؟» اما جواب سوالم رو یه جای دیگه گرفتم. یکی دو مورد دیگه هم ازین مشکلات کوچک بود.

«موقع این کار همیشه لبخند می زد... به خاطر بافتنی هایش دعوا کند!» این جمله سه خطه تقریبن! :دی جمله ی انقدر بلند باعث میشه خواننده سر و تهش رو گم کنه و تمرکز از دست بده موقع خوندن.

و در نهایت اینکه از سه نقطه استفاده نکنید. سه نقطه گذاری توی داستان نه کار معمولیه، نه درست. یک یا نهایتن دو بار استفاده ش کنید، اونم جاهایی که حس می کنید واقعن لازمه.

ولی ایده و پرداخت بسیار عالی ای بود. با یه بازنویسی مختصر، خیلی بهتر هم میشه.

موفق باشید!

بسیار بسیار ممنون به خاطر کامنت خوبتون :)
حقیقتا خودم هم از این ویرگول ها کلافه ام و اتفاقا امروز داشتم فک میکردم کاش یه کتاب خوب راجع به علائم دستوری پیدا کنم و بخونم.بله کاملا درست میگی، علائم دستوری خیلی مهم هستن.
راجع به گلدوزی! راستش هر چقد متنو خوندم گلدوزی پیدا نکردم :)))) کجاش بود؟ :دی جدا یادم نمیاد از گلدوزی حرفی زده باشم. :)))) من از بافتنی حرف زدم که فک کنم اون هدفمندی توش اجرا شده باشه ولی باز هم ممنون.
در مورد سه نقطه هم کاملا حق با شماس.
ممنون تیرداد :دی

تیرداد فرهمند سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 02:28

به جان سه تا بچه م من داستان رو کامل و دقیق خوندم. نمیدونم چرا نوشتم گلدوزی!

منظور همون بافتنی بود. :دی

:)))
خدا حفظشون کنه.

نداعلیپور سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 10:21

داستان خیلی خوبی بود,حتی یادمه این داستان یه بارخودت برام خوندی وهمون موقع بهت گفتم چنان این داستانوخوب ترسیم کردی که من گفتم این داستان واقعیت داره وبراساس داستانی که واقعا دریک زندگی دختر اتفاق افتاده وتونوشتی وحاصل تخیلاتت نیست.درکل خیلی خوب مینویسی افرین.

ممنون ندا جانم

زهره طیبی شنبه 6 تیر 1394 ساعت 14:36

قشنگ بود

مرسی زهره :)

مریم حیدری چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 00:46

تو توصیفات خیلی خوبه .. قصه هات فرم داستان کوتاه رو داره خیلی هم خوب آدم رو میبره تو بحر قصه . یعنی اینقدر قشنگ توصیفش میکنی که جذب میشه آدم .
مخصوصا غم یا شاید حسرت رو به نظرم تو نوشته هات خیلی خوب نشون میدی.
میگن هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشنید..
من نقد ندارم خب وقتی لذت میبرم از خوندن

:))))
فدات شم بانو جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد