همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

نامه ای به رفیقی که نبود...

به نام خدا

سلام...

نشسته بودم روی پله ها. یادم نیست کجا بود شاید همان جای همیشگی. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام داشتم نگاهت می کردم و گذری میزدم به خاطرات مشترکمان و این فکر که چه شد و چرا اینطور شد.

مانتوی بلند قرمز با راه راه سفید تنت بود و عینک همیشگی ات که خیلی بهت می آمد را به چشمت زده بودی، شال مشکی و نازکی که همیشه دوستش داشتی سرت بود و دوربینی که دستت گرفته بودی و با ذوق عکس می گرفتی از گل ها و درخت ها. می دانستم داری یادگاری جمع می کنی برای روزهای سفر...

  

دلم برای بودنت تنگ شد. مثل حالا بغضم گرفت. نمیدانم چه شد، با اینکه حواست به عکاسی خودت بود اما یکهو به طرفم برگشتی و لبخند زدی آمدی جلو، دستم را گرفتی که هیس خره، بغض برای چه تا وقتی که هستم؟! خواستم بگویم بیا فراموش کنیم همه اتفاقات تلخ اخیر را، باز هم ذهنم را خواندی، سفیدی دندان هایت را با لبخند همیشگی ات تحویلم دادی که هیچی نگویم. دستم را گرفتی و بلند کردی. با هم راه افتادیم رفتیم هر جایی که خاطره مشترک داشتیم. رفتیم پیش آقای تک، تو ذرت خریدی  و من بستنی سه اسکوپه تلخ، رفتیم کهف، رفتیم ویوی درکه، رفتیم...

نمی دانم چه بود، تمام مدت بغض کرده بودم و تو می خندیدی. وسط بغض من و خنده های تو بود که یکهو گفتی: « پری فردا پنج شنبه س، روز آخر، می آیی؟» یادم آمد هر پنج شنبه به هر بهانه ای بود سراغت را می گرفتم که تلخی اش کم شود. آخر پنج شنبه ها را دوست نداشتی. یادت هست که؟

این بار تو هم بغض کردی و من که طاقت گلو درد تو را نداشتم زودتر از تو گریه ام گرفت، قول دادم فردا بیایم پیشت که بشود روز آخر، بغلم کردی و به هم قول دادیم همه تلخی ها را فراموش کنیم و از فرصت برای خنده هایمان که من تو را دارم و تو مرا و غم کجای کار است ، استفاده کنیم...

دست راستم را با دست چپت سفت گرفته بودی، خیلی سفت و من مثل همیشه برای آرامش دلمان وقت دلتنگی، دستم را انداختم دور کمرت و سرت را گذاشتی روی شانه ام، از حسِ خوبِ بودن کنار تو چشم هایم را بستم لبخند زدم و بغضم به شیرینی بودنت شکست...

چشم که باز کردم نبودی، دستم را گذاشته بودی توی پوست گردویی که بوی غال گذاشتن میداد، غالم گذاشتی...

مرا وسط آن همه رفاقت عجیب و غریب غال گذاشتی و در تاریکیِ پر از علامت سوال های عجیب و غریب تر ماندم، دور خودم می گشتم و مات و مبهوت به جای خالی ات نگاه میکردم که یکهو از خواب پریدم...


می بینی؟ هنوز هم خوابت را می بینم...

هنوز هم دلم برایت تنگ می شود، هنوز هم بغض میکنم که کجا رفت دوستم، رفیقم، همدمم، ماهم...

به محض اینکه رویای تلخ مشترکم با تو تمام شد و بیدار شدم، آمدم سراغ کامپیوتر پیزوری حسین که این نامه را برایت بنویسم. دست و رو نَشُسته نشسته ام پشت سیستم که مبادا خواب کلا از سرم بپرد و یادم برود هر آنچه که دیده ام تا مو به مو برایت تعریف کنم. آخر می دانی، از وقتی آن طور شد حافظه ام را ضعیف کرده ام... ضعیف کرده ام تا یادم نیاید چقدر همه چیز خوب بود و چقدر الکی همه چیز نابود شد.

همه این ها را اینجا نوشتم چون می دانم یک روز یک طوری می شود که این نامه را می خوانی، یک روز می خوانی و توی بغض و گریه ی الان من شریک  می شوی، می خوانی این نامه را و می فهمی چقدر دلم برای خودت تنگ شده و هیچ وقت آن چیزها که فکرش را کردی برایم مهم نبوده، می خوانی و می فهمی که چقدر حالم خوش نیست.

می دانی رفیق، اخوی مهربانم این روزها خیلی می گوید فراموشش کن، خیلی می گوید تمامش کن ، دیگر به هیچ چیز فکر نکن ، حرفش را نزن و هر کس هر چه گفت بگو به خودم ربط دارد و تو را چه به سرک کشیدن توی زندگی من، خیلی می گوید که همه این ها تقصیر خودم است و احتمالا اگر این نامه را بخواند کلی شاکی شود که باز هم مقصر خودت هستی و خودت که یادآوری میکنی. ولی هیچ کس، هیچ کس بهتر از تو نمی داند که فراموش نکردنت تقصیر من نیست، این که می آیی به خوابم ، اینکه یکهو دلم از خوبی هایت می گیرد و تنگ می شود و بدی ها امانم را می بُرند و باورم نمی شود این دو سه ماه اخیر را، تقصیر من نیست...

بگذریم...

یادت بخیر، چقدر دوستت داشتم...


پریسای تو.



نظرات 19 + ارسال نظر
پرنیان فلاح شنبه 13 تیر 1394 ساعت 18:25

پری جان، عزیز دلم، میدونم واقعا سخته، درکت میکنم، ولی اتفاقی بود که افتاد، هر دو تون مقصر بودید، هر دوتون به اندازه هم اشتباه کردید، و کاریش نمیشه کرد، به هر حال از این اتفاقات تو زندگی آدم زیاد میفته ولی نگران نباش چون زمان همه چیز رو درست میکنه، میدونم سخته، ولی زندگی همینه، چیکار میشه کرد . مطمئنم زمان که بگذره درست میشه.غصه نخور و سعی کن ذهنت رو به کارهای دگ مشغول کنی.درست میشه.

به قول اخوی بعضی چیزا وقتی خراب بشه دیگه هیچ وقت درست نمیشه پرنیان، هیچ وقت...
مثل اعتماد یه پری به ماهِ توی آسمون :)

fateme یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 01:07

پریسا جون خیلی قشنگ بود.به زور جلوی اشکامو نگه نداشتم
هرچند فک کنم بدونم مخاطب این پستت کیه
ولی بالاخره این روزای خوب و شیرین تموم میشن و بجاش شیرینی ها و روزای جدید دیگه میان.مثل روزای دبیرستان که یادت میاد چقدر دوسش داشتی و از دوستات منا و ... میگفتی؟پریماه و بقیه دوستای دانشگاتم مثل دوستای گذشتت میشن آجی.زیادغصه نخور عزیزدلم.

فدات آجی

تیرداد فرهمند یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 01:38

آخ که چقدر تلخن این غم نوشته هایی که هر کلمه ش رو بدون نگاه کردن به کلمه های قبل می نویسی.

آدم حرفی جز آخ نمیاد به زبونش.

:)

سمانه سرداری یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 15:14

قشنگ بود خیلی...خوب حالت رو درک کردم و متاسفم ...
با اخوی مهربانت کاملا موافقم دیگه بهش فکر نکن

:)

leila یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 17:40

متن رو برای اولین بار که خوندم ،واسه چند ثانیه تو بهت بودم...
تاثیر گذار بود....نمیدونم شاید من چون خارج از گود به قضیه نگاه کردم ،همچین حسی بهم چیره شد...
اما خیلی وقت بود دنبال همین حس تحیر بودم....دستمایه خوبی بود پریسا....

:)

smallsky یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 18:39

فراموش میشود ...

:(

شهرزاد رمضانی یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 18:58

عااااالی بود عااااالی
توصیفاتت عاااالین پری

:)

ساراح یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 19:27

:)
مرسی قلم

:)

ط. یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 21:54

دلتنگی.
این خلأ و دلتنگی.
انگار که راه حلی نداره ...

...

هانی یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 22:24

خیلی خوب بود...
یاد این تیکه آز آهنگ همایون شجریان افتادم که میگه:
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من

هوای گریه با من...

پریسا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 23:18

بسیار بسیار عذرخواه دوستانی که کامنتشون تایید نشد هستم. ممنون از توجهتون :)

فریدا دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 06:17

عالی بود پریسا.
مخصوصا اون قسمت آقای تک، بستنی سه اکوپه، ویوی درکه... یه حس عجیب نزدیک برام داشت... انگار تمام خاطرات خوب دانشگاه تو این یه تا کلمه جمع میشن...

ممنونم فریدا جان.

فائزه دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 19:58

پریسااااااا
خیلی قابل لمس بود!

ممنون فائز جان

نفیسه سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 04:51

هاااااه.........

این همون آهه الان؟!

توفیق چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 08:35

سخته جدایی.آدمو رو آسفالت با خودش میکشه درصورتی که نباید بری.چون دلت میگه نرو

:(

شیدا دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 20:50

پری جانم زمان همه چیو درست میکنه مطمئن باش

ممنون عزیزم ولی نیازی به درست شدن نیست :)
مرسی که خوندی

مریم حیدری سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 19:21

اخ پریسا اخ ...
همیشه بهت میگم تو این دنیا پیوسته باید گذاشت و گذشت ...
دوستی های خوب رو ادمای خوبی که بد میشن رو .. خاطره ها رو .. بعضی وقتا آدم فقط از خودش میپرسه چرا واقعا و هیچ جوابی براش نداره . یه جایی ولی باید رها کرد و ادامه داد ..
مثل همیشه عالی نوشتی . بغضم گرفت .

فداتم بانو.

لیلا جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 04:19

میدونی رفیق. از اسمش فهمیدم که خوندنش آمادگی میخواد. آماده نبودم که نخوندمش. چون میدونی نمیتونم چیزی نگم. اما حالا که گذشته هضم کردم. روزگار همینطوری گربه میرقصونه. ازیه آدمایی ناتو میخوری که فکرشم نمیکنی. نه رفیق فراموش نکن. اتفاقاً همیشه یادت باشه که اونی که زبون میریزه همیشه یارغارنیست. پای رفاقت باید دل گذاشت... .دلی دوست دارم...

تو دلی ترین رفیق دنیایی لیلای من...
دوست دارم

علیپور یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 13:15

این نیز بگذرد................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد