همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

خاطرات مزخرف تو


می خواست بخوابد اما هر کاری می کرد نمی توانست، دلش می خواست بنویسد، از چه و از که مهم نبود فقط دلش نوشتن می خواست. هر کاری می کرد نمی توانست «او» را فراموش کند.

  

خبر داشت دفتر خاطراتش را کجا می گذارد. رفت سراغ آن و دوباره بعد از مدت ها شروع به خواندن کرد و او را برای خودش مرور کرد. «همه چیز از شهریور سال هزار و سیصد و اندی شروع شد.» هر چه بیشتر می خواند و ورق میزد بیشتر حس می کرد که خودش است، بیشتر حس می کرد که این غریبه یک آشنای قدیمی است انگار، خودش را بدون اینکه حتی آن موقع ها او را بشناسد توی ورق به ورق خاطراتش می دید ، می دانی بیشتر قضیه جنبه ی حسی داشت. حس می کرد این آدم و گذشته اش چقدر برای او آشنا و ملموس است. نمی دانم. شاید هم دوست داشت آشنا باشد. شاید اصلا دلش می خواست شبیه او باشد. «نمی دانم چرا وقتی این حرف ها را می زنم قفسه ی سینه ام تیر می کشد. این را هم بگویم. اصلا غرض حرف حساب زدن نیست. فقط حرف زدن است. من حرف زدن با آدم ها را بلد نبودم. یعنی بلد بودم حرف هایشان را بشنوم اما نمی دانم چرا زبانم نمی چرخید به حرف زدن آن هم از خودم«.

داشتم می گفتم، دفتر خاطراتش را توی تاریکی ورق میزدم. خیلی عجیب بود دفترش روشن بود و اصلا لازم نبود نور بگیرم جلوی چشمانم تا بهتر ببینم. انگار نور کم دفترش با مردمک چشمهایم همخوانی داشت. حس نزدیکی تا این حد؟ واقعا عجیب است!

شروع کردم به خواندن صفحات جدید. قلبم بیشتر تیر می کشید و تا کجای مغزم می سوخت ، حالم بدتر و بدتر می شد انگار دوست داشتم خودم را اذیت کنم، می دانستم وقتی این ها را می خوانم چقدر غمباد میگیرم اما نمی دانم چه مرضی بود... مثل حالا که نمی داند چرا دارد این ها را می نویسد. «کاش می شد هیچ کس مرا نشناسد.» این را هم بگویم او اصلا از نوشتن این جمله ها قصد این را ندارد که بگوید حالش خوب است یا خیلی بد... در واقع دیگر به حال خوب و بدش اهمیت نمی دهد یاد گرفته که زندگی ادامه دارد و باید برود جلو چه با حضور خیالی او یا با حضور واقعی یک نفر دیگر.

«دیگر برایم اهمیتی ندارد که افراد خارج از گود زندگی ام در موردم چه فکرها می کنند و نمی کنند، کرده اند و نکرده اند و حتی می خواهند فکری کنند یا نه.» دلش میخواست بی پرده تر بنویسد حتی، دلش می خواست بگوید که تا به حال این حس عجیب را نسبت به هیچ کس تجربه نکرده و شاید به همین خاطر است که به کسی علاقمند نمی شود، یعنی نمی تواند بشود،ولی خب... نمی شد این ها را نوشت. می دانست نمی شود. اصراری هم نداشت که بشود، خیلی وقت بود که اصرار به افتادن اتفاقات جدید نداشت.


«می دانم، یک طوری ام... فکر کنم به خاطر مرور خاطرات اوست. بدجور توی خاطراتش از آن شهریور نا آشنا تا مهر ماه های آشنا غرق شده ام. دست خودم نیست. ببخشید.»


همینطور پشت سر هم این ها را نوشته است فهمیدنش کمی دقت می خواهد. بیچاره خیلی توی او غرق شده، آنقدر که گاهی خودش را با او قاطی میکند آنقدر که یادش نمی آید این خاطرات متعلق به خودش است یا او. این را از تغییر یکهویی ضمایر فعل هایم فهمیدم. چند لحظه صبر کنید!!! فعل هایم؟ چرا فعل هایم؟ من دارم راجع به... من دارم راجع به او حرف میزنم یا خودم... این ها خاطرات من است یا او؟ 

وحشت کرد. چشم هایش را بستم و خوابیدم!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
سعیده پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 17:55 http://tmesletanhayi.blogsky.com

امان از این خواسته های دل...

آره واقعا

smallsky جمعه 19 تیر 1394 ساعت 21:03

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد