-
گذشته
سهشنبه 12 آبان 1394 13:41
گاهی اوقات از دست خودت دیوانه می شوی، دلت میخواهد چوب برداری و بکوبی بر فرق سر بی مغزت. کلافه می شوی از آن همه حماقت، حماقتی که بزرگ ترین باعث و بانی اش فقط خودت بوده ای. بعضی وقت ها دلم می خواهد زمان برگردد عقب و کارهایی که گمان می کردم درست است اما حالا که نتیجه اش را می بینم ، می فهمم خبط محض بوده از روزهای سابق...
-
یادگاری
چهارشنبه 31 تیر 1394 21:38
دارم یادگاریاشو جم میکنم... و این ینی که... باید بره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 تیر 1394 08:08
دستم به نوشتن نمیره. صدبار نوشتم و پاک کردم... کل شب بیدار بودم.. چمه؟! میدونم ولی میترسم بگم... ولش کن.
-
خاطرات مزخرف تو
پنجشنبه 18 تیر 1394 16:05
می خواست بخوابد اما هر کاری می کرد نمی توانست، دلش می خواست بنویسد، از چه و از که مهم نبود فقط دلش نوشتن می خواست. هر کاری می کرد نمی توانست «او» را فراموش کند . خبر داشت دفتر خاطراتش را کجا می گذارد. رفت سراغ آن و دوباره بعد از مدت ها شروع به خواندن کرد و او را برای خودش مرور کرد. «همه چیز از شهریور سال هزار و سیصد و...
-
نامه ای به رفیقی که نبود...
شنبه 13 تیر 1394 17:15
به نام خدا سلام... نشسته بودم روی پله ها. یادم نیست کجا بود شاید همان جای همیشگی. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام داشتم نگاهت می کردم و گذری میزدم به خاطرات مشترکمان و این فکر که چه شد و چرا اینطور شد. مانتوی بلند قرمز با راه راه سفید تنت بود و عینک همیشگی ات که خیلی بهت می آمد را به چشمت زده بودی، شال مشکی و نازکی که...
-
شک
سهشنبه 2 تیر 1394 01:06
روی صندلی نشسته بود، حوصله نداشت، به همه چیز فکر میکرد، به خودش، به گذشته، حال... حتی صندلی قرمز مترو که روی آن نشسته بود. دلش تنگ شد... شناسنامه را ورق زد، صفحه ی دوم.. نامش را خواند... مونس... دلش تنگ شد، به خط کج و کوله ی دفتر دار خنده اش گرفت، یادش آمد چقدر با او به این موضوع خندیده بودند... به جوهر قرمز و خنده...
-
شب شوم
دوشنبه 1 تیر 1394 20:40
«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.» این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست. از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید...
-
حسرت
دوشنبه 1 تیر 1394 19:07
هشت سالم بود، بابا می نشست گوشه ی خانه، ضبط صوت قدیمی اش را می گذاشت کنارش، لم میداد روی متکایی که مادرم پشت کمرش گذاشته بود و گوش می کرد به آهنگ های هایده و مهستی ، چشمانش را می بست و زیر لب تکرار می کرد و گاهی صورتش سرخ می شد و گوشه ی چشمانش اشکی می آمد و من هم فقط از دور نگاهش می کردم و نمی فهمیدم چرا بابا جانم...