همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

شک

روی صندلی نشسته بود، حوصله نداشت، به همه چیز فکر میکرد، به خودش، به گذشته، حال... حتی صندلی قرمز مترو که روی آن نشسته بود. دلش تنگ شد... شناسنامه را ورق زد، صفحه ی دوم.. نامش را خواند... مونس...

دلش تنگ شد، به خط کج و کوله ی دفتر دار خنده اش گرفت، یادش آمد چقدر با او به این موضوع خندیده بودند... به جوهر قرمز و خنده دار خودکار دفتردار... خندید... ولی اشک بود که از چشمانش سرازیر می شد. یادش نمی آمد چه وقت بغض کرده، داشت کم کم عادت می کرد... عادت کرده بود که اول اشک هایش را ببیند و بعد متوجه بغضی شود که راه گلویش را بدجور بسته... فکر کرد... پلک هایش را روی هم گذاشت... آرزو می کرد کاش چشمانش را ببندد و دیگر باز نکند. دلش می خواست بخوابد ولی خوابی جز او نبیند... بوی عطرش را حس کرد، چشمانش باز شد، نگاهش چرخید، بغض کرد... زنی را دید که عطر لباس او را زده بود.یادش افتاد باید لعنت کند همه ی کسانی که بوی عطر او را می دهند. صدای پیجر مترو را شنید که اخطار می داد کسی نباید از خط زرد ایستگاه رد شود ... زرد... چقدر شال زرد به او می آید... به همه چیز فکر میکرد، چقدر صندلی گرم بود. داشت فکر میکرد گرمای صندلی از حرارت تن خودش است یا رنگ قرمز آن... آخر وقتی مونس بغل او چشمانش را بست هنوز خونش گرم بود... خونی که از رگ های بریده شده ی دست مونس روی دست های او ریخته بود، گریه کرد، اشکش آاارام از چانه اش سر خورد روی جوهر قرمز نام مونس، باز هم خون... باز هم تقصیر خودش بود، باز هم خودش باعث خونی شدن دست های مونس شده بود، به دست هایش نگاه کرد... لعنت به شک... لعنت به شک... شناسنامه در میان رنگ های درهم و برهم لباس های مردمی که سوار مترو بودند گم شد... لعنت به شک... لعنت به شک...

پایان

شب شوم

«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»

این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.

از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:

  ادامه مطلب ...

حسرت

هشت سالم بود، بابا می نشست گوشه ی خانه، ضبط صوت قدیمی اش را می گذاشت کنارش، لم میداد روی متکایی که مادرم پشت کمرش گذاشته بود و گوش می کرد به آهنگ های هایده و مهستی ، چشمانش را می بست و زیر لب تکرار می کرد و گاهی صورتش سرخ می شد و گوشه ی چشمانش اشکی می آمد و من هم فقط از دور نگاهش می کردم و نمی فهمیدم چرا بابا جانم وقتی آن خانمِ توی نوار کاست می گفت "وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد..." یکهو فین و فینش راه می افتاد و طوری که به خیالش من نمی فهمم گریه می کرد.

  ادامه مطلب ...