همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

نامه ای به رفیقی که نبود...

به نام خدا

سلام...

نشسته بودم روی پله ها. یادم نیست کجا بود شاید همان جای همیشگی. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام داشتم نگاهت می کردم و گذری میزدم به خاطرات مشترکمان و این فکر که چه شد و چرا اینطور شد.

مانتوی بلند قرمز با راه راه سفید تنت بود و عینک همیشگی ات که خیلی بهت می آمد را به چشمت زده بودی، شال مشکی و نازکی که همیشه دوستش داشتی سرت بود و دوربینی که دستت گرفته بودی و با ذوق عکس می گرفتی از گل ها و درخت ها. می دانستم داری یادگاری جمع می کنی برای روزهای سفر...

  ادامه مطلب ...