ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»
این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.
از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:
ادامه مطلب ...