همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

شب شوم

«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»

این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.

از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:

  ادامه مطلب ...