همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

شب شوم

«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»

این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.

از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:

  

«خواهر کوچکت را حامله بودم، پدرت آن موقع کارگر ساختمان بود، غروب که می شد چون دیگر نمی توانست کار کند سریع می آمد خانه، با آن وضعم مجبور بودم بلند شوم برایش غذا گرم کنم، آخر نمی توانست ظهرها ناهار بخرد و بخورد، دست و بالمان تنگ بود. من هم با اینکه حامله بودم دلم نمی آمد خیلی خرج کنم، شکم بچه ها را با یک چیز دم دستی پر میکردم و پول ها را پس انداز می کردم برای روز مبادا، شاید می شد روزی فرش بخریم تا از شر این فرش های دسته چندم کثیف و پاره پاره خلاص شویم. پدرت آن موقع حقوقش را روزانه می گرفت، روزی بیست تومن سرکارگر بهش می داد و می آمد خانه.

با اینکه همیشه غرغر می کرد و ناله و نفرین که به خاطر تو و توله هایت زندگی را به خودم زهر کردم و جوانی نکرده ام ولی باز هم دوستش داشتم ، یک بار نماز مغرب شد نیامد... خیلی نگران شدم. آن موقع ها موبایل که نبود تلفن هم نداشتیم. منتظر ماندم. ساعت از ده گذشته بود ولی نیامد، اتفاقا باران تندی هم می بارید به خاطر همین بیشتر ترسیدم.

نگرانی دیر کردن و نیامدن او یک طرف، گریه و ترس علی و محمد و خودت یک طرف دیگر، از صدای رعد و برق و به هم خوردن ایرانت های بالای پشت بام می ترسیدید. نم دیوار هم که از باران قبل شروع شده بود بیشتر و بیشتر میشد. هر چه بهش می گفتم مرد، ناسلامتی تو خودت کارگر ساختمانی. بیا یک دستی به سر و روی این سقف و دیوار صاحب مرده بکش، مُردیم از بس بوی نم خوردیم توی این پاییز و زمستان. به گوشَش نمی رفت که نمی رفت، می گفت بخاری نفتی را خیرات عمه ات نگذاشته ام خانه. باران که شد روشن کن نم دیوار خشک شود.

ساعت 12 شب شده بود، از ترس و نگرانی داشتم خل می شدم. با بدبختی شما سه تا را خوابانده بودم، هر چه نشستم نیامد که نیامد. مانده بودم چه کنم. رفتم سراغ دفترچه ای که می دانستم توی آن شماره دوستان و همکارانش را می نویسد که گاهی از باجه تلفن های بیرون بهشان زنگ بزند تا کارش را راه بیاندازد.

گشتم دنبال اسم آقای رضایی، سرکارگرشان بود و دوست قدیمی پدربزرگت، خدا خیرش بدهد همین کار را هم او برای پدرت جور کرده بود. مرد خداشناس و با انصافی بود. آن موقع ها که سواد درست و حسابی نداشتم فقط به زور دختر همسایه مان زهرا دور از چشم پدرت الفبا را یاد گرفته بودم و اعداد را هم زندگی یادم داده بود. تازه می خواستیم برویم سر بابا آب داد ... هر چه کردم نتوانستم شماره اش را پیدا کنم دیر وقت بود نمی شد بروم درِ خانه مردم و بگویم خانم جان شما که سواد داری بگرد شماره خانه آقای رضایی را از دفتر برایم پیدا کن، آخر ساعت از یک گذشته بود و همه خواب بودند.

درمانده شده بودم، نمی دانستم چه کنم، با آن وضع شکم بالا آمده  با سه تا بچه ، تنها توی خانه! نه می توانستم خانه و بچه ها را ول کنم بروم پی اش نه می شد بی خیال بنشینم، دلشوره امانم را بریده بود، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. هر چند دقیقه یک بار گرم کنی که مادربزرگت برایم بافته بود را تنم می کردم و چادر می کشیدم سرم و بدو بدو با آن شکم بالا آمده ی چهار ماهه توی آن باران و لیزی حیاط مشترکمان با همسایه ها می دویدم جلوی در که ببینم می آید یا نه. ترسیده بودم. خیلی.... پیش خودم گفتم بیچاره شدم و تمام. بچه هایم یتیم شدند رفت. مَردم را از دست دادم، حالا دیگر آواره خیابان ها می شوند بچه هایم، گریه ام گرفته بود. مانده بودم مستأصل... هوا سرد شده بود، از نگرانی سلامت بچه مجبور بودم هر از چندگاهی برگردم بروم اتاق، اما دلم تاب نمی آورد و دوباره برمی گشتم.

با خودم می گفتم نکند از داربست افتاده باشد پایین؟ نکند با کسی دعوایش شده باشد و برده باشندش کلانتری؟... هزار جور فکر و خیال بود که به سرم می آمد. از بس توی آن حیاط وامانده که پر از چاله و چوله بود بالا پایین رفتم و آمدم که کل چادر و لباس هایم خیس شده بود، آن شب آنقدر هوا سرد بود که نفت بخاری که از شب قبل کمی برایمان مانده بود هم داشت تمام می شد. هر چه بهش می گفتم مرد، هوا سرد است برو نفت بخر، بچه ها سرما می خورند بیچاره می شویم ها... توی کَتَش نمی رفت که نمی رفت. اخم می کرد و طلبکار طلبکار مرا نگاه می کرد، انگاری که برای خودم می گویم نه برای بچه های خودش. انگار من فقط مادرشان بودم و او پدرشان نبود.

آن شب از ترس سرما خوردن شما سه تا هر چه پتو بود انداختم رویتان و هر چه لباس گرم از خودم داشتم به زور تنتان کرده بودم که یک وقت سرما نخورید. فقط همان گرم کن دست بافت مادر بزرگت برایم مانده بود که آن هم خیس خیس بود.

ساعت شده بود دو بعد از نصفه شب، این مرد نیامد که نیامد، مانده بودم چه غلطی بکنم. داشتم سکته می کردم، نه روی بیدار کردن همسایه ها و ناله کردن را داشتم نه تاب تحمل نگرانی. آن قدر توی باران حیاط خانه و اتاق و دم در را بالا پایین کردم و رفتم و آمدم که سرما خوردم، بدنم کم کم داشت درد می گرفت و توی دماغم می سوخت، اصلا یادم رفته بود که آن طفل معصوم را حامله ام، از نگرانی پدرش همه چیز را فراموش کرده بودم.

هوا سرد بود، خیل سرد... اما این سرما نمی توانست غلبه کند به گرمای استرس و نگرانی.

دیگر نتوانستم تحمل کنم . نشستم کنار در کوچه ، گفتم آنقدر می نشینم تا بیاید... گریه ام گرفته بود. خدا خدا می کردم که فقط زنده باشد و سایه اش بالای سرمان.بد اخلاق بود ولی خب نان آور هم بود.. به هر حال پدر بچه هایم بود، خوب و بد دوستش داشتم، نشستم پشت در کوچه ، نمی دانم چقدر، اما نشستم، آنقدر نشستم تا آمد، وقتی دیدمش گریه ام گرفت. گفتم کجا بودی مرد؟ مُردم از نگرانی... دیدم اخم کرده دارد مرا طلبکار طلبکار نگاه می کند، من هم می لرزیدم از سرما، سرم سنگین شده بود، مانده بودم چه کنم... رفتیم داخل خانه، داشتم عین بید از سرما می لرزیدم بهش گفتم معلوم هست کجایی؟؟ دلم هزار راه رفت... گفتم حتما طوری شده که نیامدی... آخر چرا خبر نمی دهی؟؟؟ کجا بودی؟؟؟ با اخم نگاهم کرد ، رفت دراز کشید ، گفت برایم پتو بیاور خسته ام... می خواهم بخوابم... گفتم جواب مرا که نمی دهی حداقل بیا غذایت را بخور گرسته نخوابی... گفت غدا نمی خورم، سیرم! گفتم سیر؟ چه خورده ای که سیری؟ برایت آبگوشت بار گذاشته بودم. نمی خوری؟

دوباره اخم کرد صدایش را برد بالا... گفت چقدر زِر می زنی زن!!!! غذا خورده ام، چشمت کور بعد از کار با بچه ها رفتیم جگرکی دور میدان بهمن یه دل سیر جگر زدیم و آمدیم ، بعدش هم رفتیم قهوه خانه و قلیون و چای و شرط بندی، خوب شد؟؟؟ حالا خفه شو پتو بیاور می خواهم کپه مرگم را بگذارم..

سرمای حرف هایش تا مغز و استخوانم را سوزاند، من نگران چه کسی بودم؟؟؟؟

آدم سرخوشی که در این وضعیت خانه و زندگی با سه تا بچه و یک توی راهی به جای اینکه به فکر زن و بچه اش باشد توی این باران و هوای سرد می رود خوش گذرانی با رفقایش، جگر می خورد... جگری که من به درک، آخرین بار بچه هایش هم شاید شش ماه پیش خورده بودند... خشکم زده بود و تمام خیسی لباس هایم و سرمای تنم به یادم آمد، چیزی نگفتم، رفتم یکی از پتوها را از روی شما برداشتم و انداختم رویش...

چراغ را خاموش کردم و گوشه خانه نشستم، وقتی صدای خُر و خُر آقا اتاق را برداشت و مطمئن شدم خوابیده، به حال خودم و بدبختی خودم زار زدم و فهمیدم چقدر از آنچه که فکر می کردم بدبخت ترم... فردای آن روز از درد بدن و مریضی نتوانستم از جایم تکان بخورم. تب کرده بودم، حالم بد شده بود، به دو روز نکشید، به دور روز هم نکشید که بچه ام افتاد و سقط شد. وقتی رفتم دکتر گفتند به دلیل سوء تغذیه مادر و سرما خوردگی و تب شدید بچه از دست رفته...

وقتی خبر را شنیدم احساس کردم زندگی ام با پدرت همان شب قبلش تمام شد. بعد ها یکی از پرستارها خبر رساند که بچه دختر بوده، نیت کرده بودم اگر دختر شد اسمش را بگذارم معصومه...

جگر پاره ام را به خاطر چند سیخ جگر کوفتی آقا از دست دادم... بعد از آن دیگر هیچ وقت نتوانستم حامله شوم... هیچ وقت...

پایان



نظرات 9 + ارسال نظر
پرنیان فلاح دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 21:51

پری جون، افرین خیلی قشنگ بود و خیلی دردناک

ممنون

رامین دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 22:00

عالی بود پری خانوم.
واقعا یه شب شوم و دردناک بود. توصیف لحظه به لحظه خیلی عالی بود. باریکلاا

ممنون

شهرزاد رمضانی دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 22:28

پری جان نمیدونم این داستان ساخته ی ذهنته یا بر اساس واقعیته ولی حتی اگه فقط داستان باشه هم از واقعیت دور نیست.نمیشه به طور مطلق گفت همه ی زن ها خوب و دلسوزن و همه ی مردا خودخواه و... ولی بعضی از ما این تجربه را داشتیم که واسه کسی دلسوزی کردیم و خودمونو اذیت کردیم که واقعا ارزش کوچک ترین محبت و لطفم نداشتن.واسه کسی از خودمون گذشتیم و خودمونو فدا کردیم که...
شاید خیلیام بهمون گوشزد کنن و هشدار بدن ولی تا خودمون تجربه نکنیم متوجه نمیشیم.حالا اگه به اشتباهمون پی ببریم که خیلی خوبه ولی مشکل بزرگ اینجاست که بازم واسمون درس نمیشه و کار اشتباهمونو تکرار میکنیم خیلیا فکر میکنن این تکرار از رو حماقت یا سادگیه ولی خوبه یکی باشه که بفهمه این تکرار از رو دوست داشتنه...

قصه واقعی نیست.
ممنونم از نظر خوبت

سمانه سرداری دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 22:53

احسنت به تو دوست خوبم...توصیفات عالی بود.لذت بردم

ممنون

لیلا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 22:59

یعنی من اشک هم کم آوردم.ازون نوشته های استخون سوز.آفرین رفیق

لیلا...
:**

smallsky دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 23:47

Pari janam ...cheghadr khooob shoroesh kardi o b payon resondish ..vali vasatash khryli ziad dg tozih dade bodi ...
Badesham basse dg ..3 tta bache dashte !

ممنون پری.

نداعلیپور سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 00:32

پریساجونم داستانت عالی بود,خیلی زیبانوشتی واون شب خیلی عالی توصیف کردی چنان توصیفت خوب بود که من خواننده سرمای هوا وبوی نم اتاق ولرزیدن زن خوب حس میکردم, همینطوری به نوشتن ادامه بده ودراین راه امیدوارم موفق باشی

ممنون

نفیسه سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 01:05

آخه چی بگه آدم به توی لعنتی با این نوشته های لعنتی ترت....
(داخل پرانتز بگم که واژه ی لعنتی در مواقعی از طرف من گفته میشه که شدیدا دیوونه ی چیزی شده باشم....خوب بود...خیییلیییی)

ممنون لعنتی :))

تیرداد فرهمند سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 05:30

درود.

و درود بر علائم نگارشی! :دی

یه انتخاب خیلی خوبی که کرده بودید، این بود که قصه رو از زبون مادر گفتید. اما حالا که راوی شده مادر، باید به چند تا چیز دقت می کردید.

اولن لحن گفتاری باشه که دقت کرده بودید. (البته بجز یک جمله "اما این سرما نمی توانست غلبه کند به گرمای استرس و نگرانی." که من هیچ جوره نمیتونم تصور کنم از دهن اون مادر بیاد بیرون.)
دومن، حرف ها و اتفاقات رو در حد یه خاطره تعریف کردن می گفتید. یه مقدار قسمت انتظارش رو زیاد از حد کش داده بودید. بعضی جاها دیدم نثرتون خیلی قوی می شد و حرکتای جالبی می زدید برای انتقال اون استیصال و سرما و انتظار. به نظرم اگه به جای حجم زیاد، فقط احساس رو بیشتر می کردید و از اون حرکت های زیبا بیشتر می زدید، بهتر می شد. اصولن کسی که میخواد یه خاطره بگه، خیلی از بخشایی که شما نوشته بودید رو نمیاد تعریف کنه.

شخصیت پدر به نظرم یه مقدار اغراق شده بود. این تاکید روی بد حرف زدن شخصیت ها رو اصولن متوجه نمی شدم، به خصوص پدر.

در کل، سر و ته داستانش زیاد قرص و محکم نبود اما فرم جالبی داشت. اتفاقاتش هم متاسفانه قابل حدس بودن، چون داستان خلاقانه و نویی نبود.
منتظر داستانای بهترتونم.

شایسته باشید!

ممنون از لطفتون :))
بله تغییر زیاد احتیاج داره از جمله کوتاه کردن کل داستان.
واقعا ممنون از نکات خوبی که گفتید.
بنده هم منتظر نظرات خوبتون هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد