همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

همه چی نوشت...

هر چیزی دلم بخواد می نویسم. قاعده ای نداره...

شب شوم

«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»

این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.

از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:

  ادامه مطلب ...

حسرت

هشت سالم بود، بابا می نشست گوشه ی خانه، ضبط صوت قدیمی اش را می گذاشت کنارش، لم میداد روی متکایی که مادرم پشت کمرش گذاشته بود و گوش می کرد به آهنگ های هایده و مهستی ، چشمانش را می بست و زیر لب تکرار می کرد و گاهی صورتش سرخ می شد و گوشه ی چشمانش اشکی می آمد و من هم فقط از دور نگاهش می کردم و نمی فهمیدم چرا بابا جانم وقتی آن خانمِ توی نوار کاست می گفت "وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد..." یکهو فین و فینش راه می افتاد و طوری که به خیالش من نمی فهمم گریه می کرد.

  ادامه مطلب ...