ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
«من که از اول اینقدر عصبی و پریشان نبودم، او مرا به این روز درآورد.»
این حرف همیشگی اش بود، از وقتی یادم می آید این را می گفت، هیچ وقت زندگی اش را دوست نداشت و انگار هیچ وقت احساس خوشبختی نکرد، مادر که خوشبخت نباشد دختر هم نیست.
از وقتی یادم می آید حرص و جوش می زد به خاطر کارهای «او»، هر وقت می نشست از جوانی اش بگوید یک جوری اشاره می کرد به آن شب شوم ، انگار که تمام بدبختی هایش را از آن شب بداند، بغضِ تلخ همیشگی اش را می انداخت توی صدایش و می گفت:
ادامه مطلب ...هشت سالم بود، بابا می نشست گوشه ی خانه، ضبط صوت قدیمی اش را می گذاشت کنارش، لم میداد روی متکایی که مادرم پشت کمرش گذاشته بود و گوش می کرد به آهنگ های هایده و مهستی ، چشمانش را می بست و زیر لب تکرار می کرد و گاهی صورتش سرخ می شد و گوشه ی چشمانش اشکی می آمد و من هم فقط از دور نگاهش می کردم و نمی فهمیدم چرا بابا جانم وقتی آن خانمِ توی نوار کاست می گفت "وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد..." یکهو فین و فینش راه می افتاد و طوری که به خیالش من نمی فهمم گریه می کرد.
ادامه مطلب ...